برکه اي در همين نزديکي ست با نيلوفري در آن در انتظار ديدار ساحل آه چه انتظاري عبث هرگز نشود اين ديدار تا زماني که اشک برگهايش در برکه جاريست نرسد به ساحل
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
پیروان ولایت
و آدرس
asrzohor.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.


سلام.اين پست رو كامل بخونين بعد اگر خواستين نظر بدين.نه بياين نخونينشو كامنت بذارين.پس تا آخر بخونينش شمارو ياد خوب چيزي ميندازه و مطمئن باشين يه كمكه واستون.
كاروان مسافران موعد همزمان با فرا رسيدن اجل معلق براي عزيمت به يك سفر خارق العاده از كليه داوطلبان و غير داوطلبان بدون ثبت نام دعوت به عمل مي آورد.
مبدا: دنياي فاني مقصد: ديار باقي سن افراد: مطرح نيست
زمان حركت: خدا ميداند مدت سفر: بسيار طولاني وسايل مورد نياز: دو متر پارچه سفيد
توشه راه: ايمان به خدا،ولايت ائمه اطهار عليه السلام و عمل صالح.
توجه: براي رفاه حال خود به نكات زير توجه نمائيد.
1-از آوردن مقام،ثروت،خانه و ماشين به داخل محوطه جدا خودداري فرماييد.
2-قبل از حركت،خمس،زكات و كليه حق و حقوق خود را با خدا،پيامبر و ائمه اطهار
و مردم و مخصوصا فقرا تسويه فرماييد.
3-از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس،غيبت،تهمت،دروغ و... خودداري كنيد.
4-از ارائه هرگونه خدمات روشنايي معذوريم.در صورت لزوم تا زماني كه در ديار مقصد
هستيد،نماز را فراموش نكنيد.
5-چون سفر طولاني است،حتما قبل از عزيمت از كليه دوستان ،بستگان و
مخصوصا كساني كه با ايشان قطع رابطه نموده ايد حلاليت بطلبيد.
6-اموال به جاي مانده از شما ممكن است بلاي جان شما باشد،قبل از رفتن تكليف
آن را روشن كنيد.
7-جهت سكونت براي هر نفر يك متر مربع جا شده،از آوردن همراه بپرهيزيد.
8-چنانچه كه از تنگي جا نگرانيد پاكيزه و خوش اخلاق باشيد و حرام خواري نكنيد.
9-قبل از حركت به بستگان توصيه كنيد از آوردن دسته گل هاي سنگين،سنگ
قبرهاي تجملاتي و برگزاري مراسم پر خرج پرهيز كنند.
10-از پذيرايي شايسته،از بانوان بد حجاب شديدا معذوريم.
(( براي كسب آگاهي بيشتر به قرآن و اهل بيت مراجعه نماييد))
تماس و مشاوره: رايگان،مستقيم،شبانه روزي،بدون اشغالي و بدون وقت قبلي در دسترس شماست.
درصورت نياز با شماره هاي زير تماس بگيريد:
سوره انبياء آيه 47 سوره شوري آيه 20 سوره قلم آيه 44
سوره تغاين آيه 5
سوره نساء آيه 45 سوره روم آيه 19
تذكر: قبل از آنكه مايه عبرت ديگران بشويد از گذشته ديگران پند بگيريد.
براي تمامي شما سفري آسوده آرزومنديم
مدير كاروان: حضرت عزرائيل
نام امام هفتم ما ، موسی و لقب آن حضرت کاظم ( ع ) کنيه آن امام " ابوالحسن " و " ابوابراهيم " است . شيعيان و دوستداران لقب " باب الحوائج " به آن حضرت داده اند . تولد امام موسی کاظم ( ع ) روز يکشنبه هفتم ماه صفر سال 128هجری در " ابواء " اتفاق افتاد . دوران امامت امام هفتم حضرت موسی بن جعفر ( ع ) مقارن بود با سالهای آخر خلافت منصور عباسی و در دوره خلافت هادی و سيزده سال از دوران خلافت هارون که سخت ترين دوران عمر آن حضرت به شمار است . امام موسی کاظم ( ع ) از حدود 21سالگی بر اثر وصيت پدر بزرگوار و امر خداوند متعال به مقام بلند امامت رسيد ، و زمان امامت آن حضرت سی و پنج سال و اندکی بود و مدت امامت آن حضرت از همه ائمه بيشتر بوده است ، البته غير از حضرت ولی عصر (عج ).
صفات ظاهری و باطنی و اخلاق آن حضرت
حضرت کاظم ( ع ) دارای قامتی معتدل بود . صورتش نورانی و گندمگون و رنگ مويش سياه و انبوه بود . بدن شريفش از زيادی عبادت ضعيف شد ، ولی همچنان روحی قوی و قلبی تابناک داشت . امام کاظم به تصديق همه مورخان ، به زهد و عبادت بسيار معروف بوده است . موسی بن جعفر از عبادت و سختکوشی به " عبد صالح " معروف و در سخاوت و بخشندگی مانند نياکان بزرگوار خود بود . بدره های ( کيسه های ) سيصد ديناری و چهارصد ديناری و دو هزار ديناری مي آورد و بر ناتوانان و نيازمندان تقسيم مي کرد . از حضرت موسی کاظم روايت شده است که فرمود : " پدرم ( امام صادق (ع ) ) پيوسته مرا به سخاوت داشتن و کرم کردن سفارش مي کرد " . امام ( ع ) با آن کرم و بزرگواری و بخشندگی خود لباس خشن بر تن مي کرد ، چنانکه نقل کرده اند : " امام بسيار خشن پوش و روستايی لباس بود " و اين خود نشان ديگری است از بلندی روح و صفای باطن و بي اعتنايی آن امام به زرق و برقهای گول زننده دنيا . امام موسی کاظم ( ع ) نسبت به زن و فرزندان و زيردستان بسيار با عاطفه و مهربان بود . هميشه در انديشه فقرا و بيچارگان بود ، و پنهان و آشکار به آنها کمک مي کرد . برخی از فقرای مدينه او را شناخته بودند اما بعضی - پس از تبعيد حضرت از مدينه به بغداد - به کرم و بزرگواريش پی بردند و آن وجود عزيز را شناختند . امام کاظم ( ع ) به تلاوت قرآن مجيد انس زيادی داشت . قرآن را با صدايی حزين و خوش تلاوت مي کرد . آن چنان که مردم در اطراف خانه آن حضرت گرد مي آمدند و از روی شوق و رقت گريه مي کردند . بدخواهانی بودند که آن حضرت و اجداد گراميش را - روی در روی - بد مي گفتند و سخنانی دور از ادب به زبان مي راندند ، ولی آن حضرت با بردباری و شکيبايی با آنها روبرو مي شد ، و حتی گاهی با احسان آنها را به صلاح مي آورد ، و تنبيه مي فرمود . تاريخ ، برخی از اين صحنه ها را در خود نگهداشته است . لقب " کاظم " از همين جا پيدا شد . کاظم يعنی : نگهدارنده و فروخورنده خشم . اين رفتار در برابر کسی يا کسانی بوده که از راه جهالت و نادانی يا به تحريک دشمنان به اين کارهای زشت و دور از ادب دست مي زدند . رفتار حکيمانه و صبورانه آن حضرت ( ع ) کم کم ، بر آنان حقانيت خاندان عصمت و اهل بيت ( ع ) را روشن مي ساخت ، اما آنجا که پای گفتن کلمه حق - در برابر سلطان و خليفه ستمگری - پيش مي آمد ، امام کاظم ( ع ) مي فرمود : " قل الحق و لو کان فيه هلاکک " يعنی : حق را بگو اگرچه آن حقگويی موجب هلاک تو باشد . ارزش والای حق به اندازه ای است که بايد افراد در مقابل حفظ آن نابود شوند . در فروتنی - مانند صفات شايسته ديگر خود - نمونه بود . با فقرا مي نشست و از بينوايان دلجويی مي کرد . بنده را با آزاد مساوی مي دانست و مي فرمود همه ، فرزندان آدم و آفريده های خدائيم . از ابوحنيفه نقل شده است که گفت : " او را در کودکی ديدم و از او پرسشهايی کردم چنان پاسخ داد که گويی از سرچشمه ولايت سيراب شده است . براستی امام موسی بن جعفر ( ع ) فقيهی دانا و توانا و متکلمی مقتدر و زبردست بود " . محمد بن نعمان نيز مي گويد : " موسی بن جعفر را دريايی بي پايان ديدم که مي جوشيد و مي خروشيد و بذرهای دانش به هر سو مي پراکند " .
.
قانون قهوه: قبل از نوشيدن اولين جرعه از قهوه داغتان رئيستان از شما کاري خواهد خواست که تا سرد شدن کامل قهوه طول خواهد کشيد.
شبكه خبر: دكتر قیصر امین پور، رشته های تحصیلی مختلفی را تجربه كرد وی سال 57 از رشته دامپزشكی دانشگاه تهران ترك تحصیل كرد. امین پور همچنین از رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران در سال 1363 ترك تحصیل كرد و در سال 1376 با راهنمایی دكتر شفعی كدكنی موفق به اخذ دكترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران شد.
وی همچنین تدریس در دانشگاه الزهرا 70 - 1367 و تدریس در دانشگاه تهران از سال 1370 تاكنون را عهده دار بوده است.
امین پور دبیر شعر هفته نامه سروش طی سال های 71-60، سردبیر ماهنامه ادبی - هنری سروش نوجوان 83- 67، عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی بوده است.
"ظهر روز دهم" (برنده جایزه جشنواره كتاب كانون پرورش فكری)؛ "به قول پرستو" (برنده جایزه جشنواره كتاب كانون پرورش فكری)؛ "تنفس صبح"، "در كوچه آفتاب"، "منظومه روز دهم"، "توفان در پرانتز"، "بی بال پریدن"، "گلها همه آفتاب گردانند" از جمله آثار وی هستند.
وی برنده تندیس مرغ آمین 1368، برنده تندیس ماه طلایی (برگزیده شعر كودك و نوجوان 20 سال انقلاب) است.
اگر بخواهیم شعری از جنگ بگوییم حتماً سرآمد شاعران آن، قیصر امین پور به یادمان خواهد آمد همانكه روزگاری سروده بود:
می خواستم شعری برای جنگ بگویم
دیدم نمی شود
دیگر قلم زبان دلم نیست.
گفت:
باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن كار ساز نیست
باید برای جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
با واژه فشنگ
گفتم: خستهام
گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه میدانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره کنی تمامه!
گفت: "عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم" شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)
گفتم: "انا عبدک الضعیف الذلیل..." اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: "ان الله بالناس لرئوف رحیم" خدا نسبت به همهی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/143)
گفتم: دلم گرفته
گفت: "بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا" باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفت: "ان الله یحب المتوکلین" خدا آنهایی را که توکل میکنند دوست دارد (آل عمران/159)
گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست را خوب جمع کن!
گفت: "و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره" بعضی از مردم خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگه خیری به آنها برسد، امن و آرامش پیدا میکنند و اگر بلایی سرشان بیاید تا امتحان بشوند، رو گردان میشوند. خودشان تو دنیا و آخرت ضرر میکنند (حج/۱۱)
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم؛ گفت: "فانی قریب" من که نزدیکم (بقره/186
مصطفی به روایت غاده ـ 1
سالها از آرام گرفتن چمران میگذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخرهای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگهای سرنوشت ساز پایان یافتهاند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت میکند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بینهایت.»
سالها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت میکند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.»
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم میآید» با همه غمی که در دلش بود خندهاش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه میدانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیاگری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا میشناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت میرفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت میکرد و آنها خرج میکردند، هر طور که دلشان میخواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمیفهمید چرا!
نمیفهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمیفهمیدم چه میشود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت.
خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد. شبها در این بالکن مینشستم، گریه میکردم و مینوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف میزدم، با ماهیها، با آسمان. اینها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ میشد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشتهها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در بارهاش هیچ چیز نمیدانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر میخواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار میکرد که آقای موسی صدر چنین و چناناند، خودشان اهل مطالعهاند و میخواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشتههایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشتهام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاهها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم. گفت: اینها را رها کنید، بیایید با ما کار کنید.
امام جمعه مشهد با بیان اینکه آرزوی رهبر معظم انقلاب زیارت قبر مطهر امام حسین(ع) است از روحانیون عتبات خواست که سلام رهبر معظم انقلاب را به محضر مبارک امام حسین(ع) برسانند.
به گزارش شناخت رهبری به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مقام معظم رهبری، آیتالله سید احمد علمالهدی در جلسه توجیهی ویژه روحانیون و مداحان عتبات عالیات اظهار داشت: زیارت قبر مطهر امام حسین(ع) آرزوی رهبر معظم انقلاب است.
وی با بیان اینکه رهبر معظم انقلاب آرزوی کربلا دارند اما شرایط به گونهای است که این امکان وجود ندارد، خاطرنشان کرد: یک روز پیش از زمانی که میخواستم به سفر معنوی عتبات عالیات مشرف شوم، در خدمت آقا بودم، عرضه داشتم فردا به کربلا میروم که آقا با یک نگاه حسرتآمیزی گفتند ما را که فراموش نمیکنید.
آیتالله علمالهدی خطاب به روحانیون کاروانهای عتبات عالیات با تاکید بر اینکه عزت روحانیت به برکت رهبری حضرت آیتالله خامنهای است، تصریح کرد: به عنوان ادای حق رهبری، مقید باشیم که یک زیارت یا حداقل سلامی از طرف ایشان به محضر آقا سیدالشهدا(ع) عرض کنیم به امید اینکه رهبر عزیزمان به این آرزویشان برسند.
به گزارش شناخت رهبری به نقل از فارس ، خلبان شهید «علی اکبر شیرودی» از فرماندهان برجسته هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود که حماسههای ناب و بیبدلیل آفرید.
بسیاری از بزرگان و شهدا در وصف شیرودی سخن گفتهاند اما کلام امام خامنهای که آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند از شیرینی خاصی برخوردار است. خصوصاً اینکه تأکید میکنند، او نخستین نظامی بود که در نماز به او اقتدا کردهاند. آنچه در ادامه میآید بازخوانی این سخنان است در ایام سالگرد شهادت شهید قهرمان، شیرودی.
*همیشه آماده شهادت بود
در هفته گذشته، ما دو عنصر عزیز، دو قهرمان، دو سرباز اسلام را از دست دادیم. دو جوانی که در راه خدا، مدتهای مدید با قاطعیت و با ایمان کامل جنگیده بودند. یکی سروان شهید، افسر هوانیروز شیرودی، یکی دیگر سرگرد ادبیان.
این دو نظامی مسلمان، برای ما خیلی حرفها دارند. وجود اینگونه عناصر در ارتش جمهوری اسلامی، خیلی معنا دارد. مردم نمیدانند عناصر مؤمن و مکتبی ارتش چه میکنند و چگونه عناصری هستند، این دو قهرمان، در راه خدا جنگیدند و شهید شدند.
سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش و از روحانیون متعهد در کرمانشاه است، گفته بود "فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم، زیرا میدانم که باید شهید بشوم."
این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی. گفته بود "نه! سرهنگ کشوری را خواب دیدم. به من گفت، شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفتهام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی. لذا میدانم رفتنی هستم."
به یکی از برادران گفته بود "دعا کن شهید بشوم. از بعضی جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته." درگیریهای سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود. شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.
میگفت "قبل از جنگ، برای من خاک هیچ ارزشی نداشت و همیشه میگفتم هیچوقت برای خاک نخواهم جنگید، اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این منطقه با خون شهدایی مانند سهیلیان، کشوری و امثال اینها آغشته شده و آنها سربازان اسلام بودند و فقط برای اسلام و در اختیار و تحت فرمان امام میجنگیدند. آنها برای امام والاترین و بیشترین ارزش را قایل بودند و میگفتند، حاضریم طبق دستور امام فرزندانمان را برای پیروزی این انقلاب قربانی کنیم."
به گزارش خبرنگار مهر، برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان "جانباز 100 درصد" را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است.
با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.
اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است...
اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است.
می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت "شهید زنده" می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، "نور خدا" شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!
زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است.
تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی "سید" روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر "زهرا" گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است.
خیلی! شمردنی نیست!
تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند.
خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.
می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند.
از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.
یک قصه تمام نشدنی...
می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!
می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا" بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.
از 14 سال زندگی مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری "شهید زنده" را داشته باشم.
سید دلم را برد!
از روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!
کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید "سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید!
پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...
زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...
در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است.
با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه!
پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!
سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که "حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!
انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!
احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟
می ترسم کم بیاورم!
می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."
می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.
از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.
روی پیشانی "سید نورخدا" بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!
یک زن دیگر متولد شده است!
کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!
از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!
از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.
آیا این منم!؟
می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود!
می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟
جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود.
برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک "شهید زنده" روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.
چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به درگاه الهی دیر و طاقت فرسا میگذره ولی 60 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!
چقدر خنده داره که یه ساعت عبادت در مسجد یا کلیسا طولانی به نظر میاد اما یه ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!
چقدر خنده داره که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمی یاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمان به وقت اضافه می کشه لذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی که مراسم دعا و خطابه و نیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
چقدر خنده داره که خوندن یه صفحه و یا بخش از قرآن یا کتاب مقدس سخته اما خوندن 100 صفحه از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!
چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلو صندلی های یک کنسرت یا مسابقه رو رزو کنیم اما به آخرین ردیف یک مکان مذهبی مثل کلیسا یا مسجد تمایل داریم!
چقدر خنده داره که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا نمی کنیم اما برای بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تو آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!
چقدر خنده داره که شایعات روز نامه ها رو به راحتی باور می کنیم اما سخنان کتب مقس و قرآن رو به سختی باور می کنیم!
چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنید به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی که سخن و پیام الهی رو می شنوید دو برابر در مورد گفتن و یا نگفتن اون فکر می کنید!
خنده داره . اینطور نیست؟!
دارید می خندید؟
دارید فکر می کنید؟
این حرفارو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاس گذار باشید که او خدای اعلی و دوست داشتنی است.
آیا این خنده دار نیست که وقتی که می خواید این حرفارو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست خودتون پاک می کنید بخاطر اینکه مطمئنید که اونها به هیچ چی اعتقاد ندارند؟!!!
خنده داره؟ ...... نه تاسف آوره.
داستان بسیار زیبای کوهنورد و ایمان به خدا
کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد
خدایا کمکم کن
نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟
ای خدا نجاتم بده!
واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت...
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بودو با دست هایش محکم طناب را گرفته بود....
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
نکته ها:
حضرت على(علیه السلام) در روایتى کوتاه مى فرمایند: «آمِن تَأمَن» ایمان بیاور تا در امان باشى. آن حضرت همچنین ایمان به خدا را مساوى با آرامش و امنیت مى دانند و مى فرمایند: «الایمانُ امان» ایمان همان امنیت و آرامش است.
بشر در زندگى، خواه ناخواه، همچنان که خوشى ها، شیرینى ها، به دست آوردن ها و کام یابى هایى دارد، رنج ها، مصایب، شکست ها، از دست دادن ها، تلخى ها و ناکامى هایى نیز دارد و روشن است که بشر موظّف است با طبیعت دست و پنجه نرم کند، تلخى ها را به شیرینى تبدیل نماید. ایمان در انسان نیروى مقاومت مى آفریند و تلخى ها را قابل تحمّل مى گرداند. انسان با ایمان مى داند هر چیزى در جهان حساب معیّنى دارد و اگر واکنش در برابر تلخى ها به نحو مطلوب باشد، به فرض این که خود این تلخى غیر قابل جبران باشد، به نحوى دیگر از طرف خداوند متعال جبران مى شود.
فرد باایمان هنگامى که به یاد قدرت بى پایان خداوند متعال مى افتند، امیدوار مى شوند و در پرتو آن مشکلات خود را حل شده مى بیند.
*************************************************************
خداوند پژواک کردار ماست
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسید.
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.
چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکن . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است، آن کوهها ، آگاهی پروردگارن ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گرد. (1)
قلب من خانه ی خداست...
ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه
نمیکنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها
نمی مانم
خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...
قلب من خانه ی خداست
شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها
نمی مانم
پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...
قلب من خانه ی خداست
خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم
خداوند همواره با من است...چون...
قلب من خانه ی خداست...
با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـى , پـس بنگـر که چگـونه اى.
"صبر را بالش کن و فقر را درآغوش گیر و شهوات را ترک کن و با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـی، پـس بنگـر چگـونه اى." امام جواد(ع)
خداوندا شرمگینیم که دیوار صبرهامان به قدر مهربانی ات بلند نیست
از فقر گریزانیم و در پی ثروت هراسان و بی امان می دویم
شهوت ها را راه می دهیم به قلب ها مان
و حکمرانی می کند نفسمان بر ما
خدایا شرمگینیم که خود را از تو پنهان می بینیم
شرمگینیم که گاهی تو را نمی بینیم
آینه ای به شفافی وجودت مقابلمان قرار ده تا بودنمان را در آن نظاره کنیم
چرا که شرمگینیم از اینگونه بودن
***
سه چيز است كه بنده را به رضوان الهي مي رساند: زيادي استغفار، نرم خویي ،صدقه بسيار دادن.امام جواد (ع)
دایم در گناهیم و غرق غفلت
پرخاشگریم و گستاخ
ما را از مهربانی تو نشانی نیست پروردگارا !
ما را از بخشش تو کجاست نشان ؟
وقتی از بخشش سلامی حتی دریغ می کنیم در حق یکدیگر
***
همواره به تاخير انداختن كارها، سرگرداني است. امام جواد( ع)
سرگردانیم و قرار نمی گیریم
خوبی ها را به تاخیر می اندازیم و در بدی ها تعجیل می کنیم
سرگردانیم و عجول
پرودرگارا ! دورمان کن از هر چه نشانی از شیطان دارد
***با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـى , پـس بنگـر که چگـونه اى.
"صبر را بالش کن و فقر را درآغوش گیر و شهوات را ترک کن و با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـی، پـس بنگـر که چگـونه اى." امام جواد(ع)
خداوندا شرمگینیم که دیوار صبرهامان به قدر مهربانی ات بلند نیست
از فقر گریزانیم و در پی ثروت هراسان و بی امان می دویم
شهوت ها را راه می دهیم به قلب ها مان
و حکمرانی می کند نفسمان بر ما
خدایا شرمگینیم که خود را از تو پنهان می بینیم
شرمگینیم که گاهی تو را نمی بینیم
آینه ای به شفافی وجودت مقابلمان قرار ده تا بودنمان را در آن نظاره کنیم
چرا که شرمگینیم از اینگونه بودن
***
سه چيز است كه بنده را به رضوان الهي مي رساند: زيادي استغفار، نرم خویي ،صدقه بسيار دادن.امام جواد (ع)
دایم در گناهیم و غرق غفلت
پرخاشگریم و گستاخ
ما را از مهربانی تو نشانی نیست پروردگارا !
ما را از بخشش تو کجاست نشان ؟
وقتی از بخشش سلامی حتی دریغ می کنیم در حق یکدیگر
***
همواره به تاخير انداختن كارها، سرگرداني است. امام جواد( ع)
سرگردانیم و قرار نمی گیریم
خوبی ها را به تاخیر می اندازیم و در بدی ها تعجیل می کنیم
سرگردانیم و عجول
پرودرگارا ! دورمان کن از هر چه نشانی از شیطان دارد
***
آقا باز منم آمده ام بگویم ،... سلام
آقا اجازه ! آمده ام باز پشت بام
ها می کنم که گرم شود دستم از بخار
من سردم است می کشد آغوشم انتظار !
تا کی ؟ الی متی ؟ همه را پیر کرده ای
آقا اجازه ! فکر کنم دیر کرده ای !
آخر چرا نگو که دعایت نمی کنیم
شبهای سرد جمعه صدایت نمی کنیم
من هر قنوت نام تو را گریه می کنم
شب در سکوت نام تو را گریه می کنم
حتی اگر شکوفه کند بی تو باغمان
عادت کند نبود تو را چشم آسمان
حتی اگر نفس به تو بی اعتنا شود
پروانه ها اگر که تو را یادشان رود
مهدي جان
من نشاني از تو ندارم
اما نشاني ام را براي تو مي نويسم
در عصرهاي انتظار به حوالي بي كسي قدم بگذار خيابان غربت را پيدا كن
و وارد كوچه پس كوچه هاي تنهايي شو كلبه غريبي ام را پيدا كن
كنار بيد مجنون خزان زده و كنار مرداب آرزوهاي رنگي ام در كلبه را باز كن
به سراغ بغض خيس پنجره برو حرير غمش را كنار بزن مرا خواهي ديد....
با بغضي كويري كه غرق عصاره انتظار است
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
<-PollItems->
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 216
بازدید هفته : 375
بازدید ماه : 502
بازدید کل : 53144
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1
دانشنامه عاشورا