می گویند 30000 دینار طلا، رقمی بود که یزید به هر نفر از یاران تأثیرگذار حضرت در کوفه داد تا حسین - علیه السلام - را رها کنند و در واقع دینشان را خرید!

هر دینار چهار و نیم گرم، هر گرم طلا 87600 تومان. (قمیت طلا در تاریخ 92/9/30) 
http://www.parsine.com/fa/news/173901

به پول امروز نزدیک به 11826000000 تومان (یازده میلیارد و هشتصد و بیست و شش میلیون تومان).

با حسین - علیه السلام - ماندن آسان نبوده است.. همچنین با مهدی - عجل الله تعالی فرجه الشریف - بودن به این مفتی ها نیست

 



تاريخ : شنبه 7 دی 1392برچسب:, | 20:50 | نويسنده : صادق رئیسی |

در عمليات كربلاي ۴ به يكي از برادران سپاهي كه پستۀ كوهي را با پوست سخت مي جويدگفتم: ـ اصغري دندان هايت خراب مي شود. ـ يك ساعت بيشتر با آنها كار ندارم. بعد از آن چه خراب، چه درست!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.

بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».

محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.

بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»

در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

تاگفتم"لا اضحک"عراقی ها خندیدند

با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد.

 

ساعت های 1 و 2 نیمه شب بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ كربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم كرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده . سریع آماده شدم.

سی و دو نفر اسیر عراقی كه بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا میدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند . من با 18 سال سنی كه داشتم از لحاظ سن و هیكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت . گفتم نكند در این نیمه شب ، اسرا با هم یكی شوند ومن و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند.

دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم می خندند

بد دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی به معنای نخندید یا ساكت باشید ، بدهد . كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خوب اگر به عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساكت می شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد.

سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین كمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق ع بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ، شروع به خنده كردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی كه آنها بیشتر می خندیدند تو به عربی به آنها می گفتی « لا اضحك » كه معنی آن می شود « من نمیخندم» و برای اینكه به آنها بگویی نخند یا نخندید ، باید می گفتی « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم

 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

* داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوممم... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو... گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید بهش گفتم : بابا این چه جمله این قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.
 
 
* شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
 

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 



تاريخ : پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:, | 13:12 | نويسنده : صادق رئیسی |

چرا صفر را صفر نامیده اند؟
در نامگذاری این ماه، دو وجه ذکر کرده ‏اند:
1. از «صُفْرَة (زردی)» گرفته شده؛ زیرا زمان انتخاب نام، مقارن فصل پاییز و زردی برگ درختان بوده است.
2.از «صِفْر (خالی)» گرفته شده؛ زیرا مردم پس از پایان ماه‏های حرام، رهسپار جنگ می‏ شدند و شهرها خالی می‏ شد.
این ماه، معروف به شومی و بدشگونی است. از پیامبر اکرم (ص) درباره ماه صفر، چنین نقل شده است:
هر کس خبر تمام شدن این ماه را به من دهد، بشارت بهشت را به او می‏دهم.
برخی اعمال ماه صفر
1-در این ماه، به دادن صدقه اهتمام بیشتری شود
 پیامبر اکرم (ص) در باب صدقه دادن می فرمایند : " لبخند تو بر روی برادرت صدقه است ، امر به معروف و نهی از منکر کردنت صدقه است ، رهنمایی کسی که راه را گم کرده صدقه است و دور کردن سنگ و خا ر و استخوان از راه صدقه است . "
2-برای ایمنی از بلاها، دعای زیر هر روز ده مرتبه خوانده شود:
یا شَدیدَ الْقُوی‏ وَیا شَدیدَ الْمِحالِ یا عَزیزُ یا عَزیزُ یا عَزیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنی‏ شَرَّ خَلْقِکَ یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی‏ کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنینَ وَصَلَّی اللَّهُ عَلی‏ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ‏ الطَّیِّبینَ الطَّاهِرینَ! (مفاتیح الجنان)
ای سخت نیرو، و ای سختگیر! ای عزیز، ای عزیز، ای عزیز! خوارند از بزرگی‏ات همه خلقت. پس کفایت کن از من شرّ خلق خودت را، ای احسان بخش! ای نیکوکار! ای نعمت بخش! ای عطا دِه! ای که معبودی جز تو نیست! منزّهی تو! به راستی من از ظالمانم. اجابت کردیم برایش و نجاتش دادیم از غمّ و همچنین نجات دهیم مؤمنان را، و رحمت کند خدا بر محمّد و آل پاک و پاکیزه‏اش!
3-ـ «سیّد بن طاووس» نقل کرده است: در روز سوم ماه صفر، دو رکعت نماز بخوان که در رکعت اوّل سوره «حمد» و سوره «انّا فتحنا» (فتح) و در رکعت دوم سوره «حمد» و سوره «توحید» قرائت شود و پس از سلام نماز، صد بار صلوات بفرست و صد بار آل ابى سفیان را لعنت کن و صد مرتبه استغفار نما و آنگاه حاجت خویش را از خداوند بخواه. (ان شاء اللّه به هدف اجابت مى رسد).( اقبال، صفحه 587)
4ـ در روز اربعین (بیستم ماه صفر) زیارت امام حسین(علیه السلام) مستحبّ است و مورد تأکید قرار گرفته. در روایتى که «شیخ طوسى» از امام حسن عسکرى(علیه السلام) نقل کرده، چنین آمده است: نشانه هاى مؤمن پنج چیز است: به جاى آوردن پنجاه و یک رکعت نماز (17 رکعت نماز واجب و 34 رکعت نافله) و زیارت اربعین (امام حسین(علیه السلام)) و انگشتر را بر دستِ راست نهادن، و پیشانى را به هنگام سجده بر خاک گذاردن و بسم الله الرّحمن الرّحیم را در نماز بلند گفتن.(2)



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 2 دی 1392برچسب:, | 20:2 | نويسنده : صادق رئیسی |

گردان پشـت میدون مین زمینگیــر شد. . .چنـــــد نفر رفتن معبـــــــر باز کنن. . . 

14ساله بود...

چنــــــد قــــدمـ دوید سمـت میـــدان. . .

یکدفعــــــه ایستاد!!

همـــه فکــــــــر کردند ترسیـــده!!!

یکی گفت: خب ! طفلک همش 14 سالشه!!!

پوتین هاشو داد به بچه ها و گفت:

"تازه از گردان گرفتم ، حیفه! بیت الماله!"

و پا برهنـــــــه رفت...
 
 
 

.

.

.

آی متصـــدیان بیـت المــــــــال،،،حواستون باشه. . .

 

شادی روح شهدا و امام شهدا اللخصوص شهید بهنــــامـ محمدی

**صلـــــواتــــــــــــــــــــــ**



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 13:6 | نويسنده : صادق رئیسی |

در یکی از سایتها دیدم که موج وبلاگی درست شده که دوست شهیدت کیه؟؟؟

حالا بنده میتونم این پیشنهاد را بدهم که میتونید از شهدای شهرتون و شهر های دیگه

بهره ببرید با یک برنامه ریزی ردیف با دوستان بروید خانه پدر مادر شهدا و از اخلاق رفتار منش

و دیگر خصو صیات شهیدشون استفاده لازم را ببریم و سر لوحه زندگیمون کنیم   . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
دیدم کار بسیار قشنگیه و خیلی زیباست در نتیجه روی وبم قرار دادمش  . . . . . . . .
 
اگه تونستین حتما روی وبتون قرار بدین
 
اگه دوست شهید انتخاب کردین تو نظرات به منم بگین خیلی خوشحال میشم   . . . . . . ..
 
اگه یکی از شما دوستان یه دوست شهید پیدا کنید و به عهد هاتون با اون شهید عمل کنید واسه دنیا و 

آخرت من بسه
 
پس اگه می خوایی عکس بنر رو ببینی برو به ادامه مطلب ...
 
بسم الله   . . . . . . . .

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 13:0 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

اینهارفتندتامابمانیم...خواستم یادآوری كنم كه یادت نرودزنده بودنت رامدیونی به این جوانی كه تمام آرزوهایش رابرای من وتوزیرپاگذاشت!!!!



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:59 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

وقتی تو خیابون چشمم به چشم یه دختر افتاد

سرم رو برگردوندم، وقتی از کنارم گذشت ،

بهم گفت : اُمل !!

وقتی سر به زیر با ناموس مردم حرف زدم ،

بهم گفتن : اُمل !!

وقتی تو تاکسی سوار شدم دیدم یه نامحرم کنارم نشسته ،

خودم رو جمع کردم ،

بهم گفت : اُمل !!

وقتی موقع اذان رفتم مسجد ،

بهم گفتن : اُمل !!

وقتی با عشوه و ناز با نا محرم حرف نزدم ،

 بهم گفتن : اُمل !!

وقتی زنگ گوشیم سرود یا علی بود که با بچه ها ی حسینیه کار میکردم

بهم گفتن : اُمل !!

مشاهده مطلب در ادامه ...

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:35 | نويسنده : صادق رئیسی |



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 12:7 | نويسنده : صادق رئیسی |

در دانشگاه به قل خودش روشنفکر بود. یک روز فهمید که من بسیجی هستم. جلوی جمع برگشت گفت: شنیده ام توهم چماق بدستی؟ گفتم بله چماق بدستم. زمان دفاع مقدس که امثال تو سوراخ موش اجاره می کردند چماقمان را برداشتیم و به شکل اسلحه در آوردیم و برای شماها سینه سپر کردیم. بعد از دفاع که شما ها دنبالعشق و حالتان بودید چماقمان را دست گرفتیم و شکل کلنگ در آوردیم و شروع به آبادانی کشور و ساختن سد ها و جاده ها و نیروگاه ها کردیم. وقتی زلزله بم و سیل گلستان و زلزله آذربایجان و … آمد و شماها در خانه های خود لم می دادید و فریاد انسان دوستی سر میدادید چماق هایمان را برداشتیم و به شکل برانکارد در آوردیم و رفتیم تا مردم را از زیر آوار و گل و لای در بیاوریم. زمانی که شما به فکر کوی دانشگاه و عشق بازیهایتان بودید چماق های مان را برداشتیم و به شکل بیل در آوردیم و رفتیم اردو های جهادی تا به محرومان کشور کمک کنیم. زمانی که شما ها دنبال ناموس مردم بودید و عده ای بی غیرت مثل خودتان دنبال ناموستان بودند چماق هایمن را برداشتیم تا از ناموس شما ها دفاع کنیم

.

 

 اما شما ها چه کردید؟ مگر نمیگویید روشنفکر هستید؟ مگر نمیگوید گفتگوی تمدن ها؟ پس چرا چماقتان را برداشتید و مثل شعبان بی مخ ها کشور را به آشوب کشیدید؟ شیشه هارا شکستید، ماشین ها را آتش زدید، خیابان ها را بستید، از بیگانه دفاع کردید، به کشور خیانت کردید، به اقتصاد ضربه زدید، اوتوها و لباسشویی ها را در ساعت 8 شب روشن کردید تا برق بیمارستان ها قطع شود و …. پس کو آن همه شعار های قشنگتان؟ پس کو روشنفکریتان؟ بله من چماق بدستم و به این چماق بدستی افتخار می کنم اما تو چی؟ 



تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 11:57 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

بیایید لحظه ای تعارف و رودربایستی را با خودمان کنار بگذاریم و حساب کتاب کنیم؟ ببنیم به چه کسانی بدهکاریم؟ همه ما به شهدا بدهکاریم. بدهی کمی هم نیست.آنها چه کرده اند و ما چه؟ درست که نگاه کنیم می بینیم آنها جان دادند تا ما جان بگیریم. جان سپردند که ما دل و جان به دین بسپاریم.

درست که بنگریم می بینیم جان ودین و مال و فرزند خود را به آنها بدهکاریم. چرا که اگر از خود گذشتگی آنها نبود، اگر آنها از جان و مال و فرزندان خود چشم نمی پوشیدند، وضعیت ما معلوم نبود. اگر آنها برای حفظ دین جان خود را سپر بلای ما نمی کردند، معلوم نبود ما الان چه دین و آیینی داشتیم! اگر آنها در مقابل دشمنان ایستادگی نمی کردند معلوم نبود که تا الان چند کفن پوسانده بودیم. اینکه در کمال صحت و سلامت سرمان را بالا گرفته و بی هیچ ترس و واهمه ای زندگی می کنیم، مدیون شهداییم. اگر آنها دل از جان و فرزند خود نمی کندند، معلوم نبود ما الان طوق اسارت کدام مستکبر را برگردن خود می دیدیم.

آری همه ما به شهدا بدهکاریم. بیایید بنشینیم و قدری حساب و کتاب کنیم شاید توانستیم بخشی از بدهی مان را به آنها بپردازیم تا کمتر شرمنده آنها باشیم.

آنان جانشان را برای حفظ دین وجان ما دادند ما باید چه کنیم؟ آنها برای همیشه دست از جان شسته و همه تعلقات دنیایی شان را ، از پدر و مادر گرفته تا زن و فرزند خویش، تنها گذاشته و پَر کشیدند، ما باید چه کنیم؟ چه کاری انجام دهیم تا این فداکاری بزرگ آنان را جبران کند یا لااقل پرکاهی در مقابل کوهِ گذشت آنها عرضه کنیم؟

به نظر می رسد در مقابل گذشت همیشگی آنان از جان خود و دل کندن ابدی آنان از زن و فرزند و تعلقات و تمتعات دنیایی، باید کاری همیشگی و ابدی انجام داد. باید کاری کرد که تا ابد نام و یاد و خاطره آنها زنده باشد. باید کاری کرد که آنها تا ابد از بهره های معنوی این جهان استفاده کنند.

اما آن کار ماندگار و همیشگی چیست؟

 

وقف برای شهدا پرداخت تقسیطی بدهی است. با این کار می شود از فیوضات معنوی و همیشگی وقف بخشی از بدهی خود را به شهدا ادا نمود.

وقف برای شهدا، همان کار همیشگی است که اثرش تا ابد می ماند. می توان با وقف برای هرشهید در سرتاسر جهان جلوه گاهی از شهیدان برپا نمود تا عطر و رایحه دل انگیز شهید و شهادت که نوید بخش آزادگی و آزادمردی است  شامه جهانیان را پُر نماید.

موقوفه ای که برای شهید و به یاد شهدا بنا می گردد، می تواند محل ارتباط با آنان و زنده نگه داشتن یاد و خاطره آن عرشیان باشد که زنده نگه داشتن یاد آنها یکی از بهترین شیوه های تکریم و بزرگداشت شهدا است. تا جایی که امام خامنه ای فرمودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.

حسابش را بکنید، اگر بتوانیم برای هر شهید و به یاد هرشهید موقوفه ای بنا کنیم، چه تاثیر شگفتی بر جای خواهد گذاشت. اگر در هر کوچه و خیابان که مزین به نام شهیدی است موقوفه ای نیز برای او و به یاد او باشد، می توان ضمن زنده نگه داشتن یادش، محلی برای درآمد معنوی او درست نمود و تا ابد همگان را سر سفره شهدا مهمان نمود. می شود با ساخت و وقف مسجد، حسینیه، حوزه علمیه، مدرسه،درمانگاه و... به یاد و برای شهدا همه را دوباره نمک گیر شهدا نمود.

ایجاد وقف برای شهدا یک کار کوچک اما ماندگار برای شهداست. با این کار می شود برای آنان خانه ای به وسعت زمان ساخت تا آیندگان نیز بدانند که زندگی خود را مدیون شهدا هستند و اکنون نیز با بهره گیری از موقوفه شهدا به نحوی دیگر مدیون آنان هستند.

وقف برای شهدا ضمن اینکه یاد و خاطره آنها را زنده نگه می دارد، پیام ایستادگی این ملت را  به همگان مخصوصا دشمنان دین و نظام می رساند که ما تا ابد با شهدا زنده ایم و نمی گذاریم پرچمی که آنها برافراشته اند زمین بماند. آنان با جان جهاد نمودند ما با مالمان جهاد را ادامه خواهیم داد. تا ارتباطمان با آنها روزبه روز محکمتر و همیشگی شود.

آنان ایثار کردند و از جان گذشتند، ما نیز ایثار کنیم و از بخشی از مال بگذریم.



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, | 12:43 | نويسنده : صادق رئیسی |

امام خامنه ای:

عنوان: کهکشان عشق
حجم فايل: 13153 کیلوبایت
دفعات مشاهده: 34055
دریافت فايل
عنوان: نماز
حجم فايل: 10151 کیلوبایت
دفعات مشاهده: 15346
دریافت فايل
 
مناسبت های مذهبی
         
 (17 نماهنگ)
مناسبت های ملی
 
 (3 نماهنگ)
       
     
 
 


ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, | 18:57 | نويسنده : صادق رئیسی |

به عراقی‌ها گفتم: الدخیل الخمینی

اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار می‌كردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»


اسارت
فروردین 62 در عملیات «والفجر 1» در منطقه‌‌ی شمال فکّه، تك‌تیرانداز یکی از گردان‌های خط شکن لشكر «31 عاشورا» بودم. نیمه‌شب بعد از حماسه‌آفرینی بسیجی‌های عاشورایی، خط را شکستیم. در جنگ میان نفرات دشمن، افرادی غیر عراقی بودند؛ ازجمله: کماندوهای اُردنی، سودانی و حتی دیگر کشورهای عربی مانند، کویت، عربستان سعودی و... كه نیروهای رزمی‌شان را برای جنگ با ایران می‌فرستادند. این نیروها معمولا در خطی پشت خط عراقی‌ها سنگر می‌گرفتند تا هر وقت نیروهای ایرانی از خط اوّلشان عبور كردند، با آنان درگیر شوند و اگر نیروهای عراقی قصد فرار یا اسارت به دست نیروهای اسلام را داشتند، زیر آتش رگبار به هلاکت برسانندشان.
در یکی از عملیات‌ها که نزدیک بود خط را بشکنیم، بمب‌باران شیمیایی دشمن آغاز شد. همین کارهای دشمن و بی‌اهمیت بودن جان نیروهایشان، باعث شد بسیاری از اسیرهای عراقی، پس از دوران اسارت با ما بجنگند. این‌چنین بود که نیروهای عراقی از مهاجرین عراقی تا اسرا و شیعیانی که از ابتدا با صدام مبارزه می‌کردند، تیپ «بدر» را شكل دادند.
پس از عملیات، وقتی هوا روشن شد، گردان ما با یکی از گردان‌های هوابرد شیراز ادغام شد، تا سنگرهای دشمن را پاک‌سازی كنیم. ابتدا عراقی‌ها را به اسارت فرا می‌خواندیم. اگر مقاومت می‌کردند، نارنجکی داخل سنگرشان می‌انداختیم؛ سپس سنگرها را پاک‌سازی می‌کردیم.
با این‌كه شانزده سالم بود، از ستون جلوتر افتاده بودم. به سنگری رسیدم و به عربی گفتم: «قولوا لا اله الالله»
و... منظورم این بود که تسلیم شوید. كسی جواب نداد. خیلی تشنه‌ام بود. معمولا در سنگرهای دشمن آب خُنک و گوارا پیدا می‌شد. وقتی دیدم صدایی نمی‌آید و کسی خارج نمی‌شود، به سرعت وارد سنگر شدم. ناگهان لوله‌ی داغ اسلحه را پشت سرم احساس كردم. آرام‌آرام از سنگر بیرون آمدم. تا چشمم به هیکل بزرگ او افتاد، رنگم پرید. کماندویی اردنی یا سودانی بود، دقیقا یادم نیست. فقط می‌دانم عراقی نبود.
اسرای عراقی تا به اسارت درمی‌آمدند، خیلی سریع این جمله را تكرار می‌كردند: «الدّخیل الخمینی و الموت لصدام. الدّخیل الخمینی و الموت لصدام.» كه ناخودآگاه ورد زبان ما هم شده بود. وقتی هیکل آن كماندو را دیدم که با غضب نگاهم می‌کرد، نزدیك بود كه قبض روح شوم. با خود گفتم، بهتر است اعلام اسارت کنم. ناخواسته و تند تند گفتم: «الدخیل الخمینی و الموت لصدام.»
بدون آن‌که بدانم اصلا چه می‌گویم، این جمله را تکرار می‌کردم. او لبش را گزید و با چهره‌ی عصبانی گفت: «الدخیل الخمینی، هان؟... الموت لصدام، هان؟...»
از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یكدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟» و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟» و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم كرده بود
و چند تا فحش عربی نثارم کرد. بدون آن‌که بدانم باید چیزی غیر این را بگویم، جواب دادم: «نعم، نعم یا سیدی!»
با پوتین‌های بزرگش لگد محكمی به من زد که دو متر به هوا پرت شدم و چند متر آن طرف‌تر افتادم. من هم میان ناله‌ام طوری كه متوجه نشود، به ترکی بهش گفتم: «اِشَّگ آدام.»
یک مرتبه گلنگدن را کشید و آمد بالای سرم. چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. شاید با خودش فکر می‌کرد که این بسیجی‌های  نوجوان چه‌قدر شجاع و با ایمان‌اند كه مدام تکرار می‌کنند: الدخیل الخمینی...
تازه دوزاری‌‌ام افتاده بود که ای دل غافل، من باید برعکس می‌گفتم، تا آمدم بگویم لا ...، به گمان این‌که دوباره می‌خواهم آن جمله را تکرار کنم، بر سرم فریاد زد و گفت: «اُسکوت.»
و انگشتش را به اشاره‌ی هیس مقابل لب‌هایش گرفت. آماده‌ی شلیک بود. چشم‌هایم را بسته بودم و داشتم اَشهدم را می‌خواندم و كم‌كم از او فاصله می‌گرفتم که ناگهان صدای تیری آمد. بلافاصله تیر دیگری به بازوی راستم خورد كه مرا به هوا بلند کرد و محکم به روی خاکریز کوبید. چشم که باز کردم دیدم بسیجی‌های لشكر «علی‌بن ابی‌طالب(ع)» قم با لبخند، بالای سرم هستند و آن غول بی‌شاخ و دم در گوشه‌ای به خاک افتاده و به درک واصل شده است.
ظاهراً آنان ماجرای مرا دیده بودند، هی با خنده می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟ الموت لصدام، هان؟»
و مدام تکرار می‌کردند. یکی از آنان که مسن‌تر بود، صورتم را بوسید و بازویم را بست. بعد مرا راهی عقب كرد. از فردای آن روز بچه‌های گردان تا به یكدیگر می‌رسیدند، می‌گفتند: «الدخیل الخمینی، هان؟»
و دیگری جواب می‌داد: «الموت لصدام، هان؟»
و این قضیه اسباب خنده و شادی بچه‌های گردان را تا مدت‌ها فراهم كرده بود.
بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع : امتداد



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:28 | نويسنده : صادق رئیسی |

اولین روز موتورسواری من در جبهه!

وقتی به‌عنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را به‌عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم...


اولین روز موتورسواری من در جبهه!
از بچگی حسرت دوچرخه و بعدش موتورسواری به دلم ماند تا پایم به جبهه باز شد. بچه که بودم، وقتی یک دوچرخه‌سوار هم‌سن‌وسال خودم را می دیدم، با افسوس نگاهش می کردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر می‌شد. خودم را می گذاشتم به‌جای دوچرخه‌سوار، چشم می بستم و خودم را می دیدم که رکاب می زنم و باد موهایم را آشفته کرده و من غرق لذت شده ام؛ اما قدرتی خدا، هیچ‌وقت به این آرزویم نرسیدم. چند بار سعی کردم با چاپلوسی و دادن رشوه، دوستان دوچرخه سوارم را راضی کنم که دوچرخه شان را بهم قرض بدهند، اما آن ها با ناخن‌خشکی، انگار دوچرخه به جانشان بسته باشد، با نامردی هرچه تمام، رویم را زمین می‌ انداختند. هرچه به پدر خدابیامرزم عجز و التماس می کردم که برایم دوچرخه بخرد، زیر بار نمی رفت که نمی رفت.
-پسرجان! دوچرخه می خوای كه چی؟ این همه بچه‌ی تخس مردم‌آزار را نمی بینی كه تو کوچه و خیابان مثل دیوانه ها سوار بر دوچرخه، اسباب و اثاثیه‌ی مردم را به‌هم می ریزند یا جلوی ماشین ها می پیچند و هزارتا فحش خواهر و مادر می شنوند؟ چندتاشان را اسم ببرم که سر همین بی شعوری! رفتند زیر ماشین و هم خودشان نفله شده اند، هم راننده‌ی بیچاره را به خاک سیاه نشاندند؟ نه! دوچرخه بی‌دوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول می‌دهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغ‌سواری بکنی تا جانت در بیاد.
بفرما! این هم لطف و بزرگواری آقاجانم. ملت به بچه هاشان قول می دهند که اگر با چهار تا تجدید، رفوزه نشوند برایشان دوچرخه‌ی کورسی و خوشگل می خرند، آقاجان ما کلی منت سرمان می گذارد و بعد معدل بیست هم می خواهد و به‌عنوان جایزه می خواهد ببردمان الاغ‌سواری. ای بخشکی شانس!
یک بار یکی از دوستان آقا‌جانم آمد خانه مان. حلاج بود و از این پنبه‌زن‌های چوبی داشت که فکر کنم پدربزرگ گیتار و سه تار امروزی باشد! مطمئنم غربی ها طرح گیتار را از روی همین پنبه‌حلاجی بلند کرده باشند! خلاصه، یک دوچرخه‌ی فکسنی داشت که فکر کنم مال زمان شاه زوزک چهارم بود. بدنه اش از چهل جا شکسته و جوش خورده بود، چرخ عقبش لنگری داشت و فرمانش هم کج بود. زنگ و آینه هم که بی خیال، اصلاً فکرش را نکنید؛ اما یک ترک‌بند داشت که فکر کنم کل خریدها و حتی گوسفند و گوساله را به آن می بست و حمل می کرد. منِ وامانده با دیدن همان دوچرخه‌ی عتیقه که انگار از موزه‌ی لوور فرانسه فراری‌اش داده بودند، آب از لب و لوچه ام راه افتاد. آقای حلاج با آقاجانم نشست به گفت‌وگو و چای خوردن. در یک فرصت، به‌آرامی دوچرخه را بلند کردم و بردم کوچه. بدمصب هم سنگین بود، هم روغن‌کاری نشده و صدایی مثل تانک از خود بیرون می داد، اما برای من مثل دوچرخه‌ی قهرمان توردو فرانس بود.
نه! دوچرخه بی‌دوچرخه. اگرم خیلی دوست داری سواری بخوری، خوب درس بخوان تا معدلت بیست بشود، من هم قول می‌دهم سه ماه تعطیلی ببرمت دهات خودمان، آن قدر الاغ‌سواری بکنی تا جانت در بیاد
قدم نمی رسید درست سوار زینش بشوم. پاهایم را با شگرد خاصی رد کردم و رکاب زدم. آن هم با چه جان کندنی. دوچرخه با صدای تانک و زوزه های ممتد راه افتاد. باد افتاد تو موهایم و عشقِ عالم را می کردم. یک وقت به خود آمدم و دیدم افتادم تو سرازیری و دوچرخه مثل باد در حرکت است. از ترس شروع کردم به جیغ زدن و خواستم ترمز بگیرم، اما ترمزی در کار نبود. کوچه خلوت بود، اما یک هو یک پیرمرد الاغ‌سوار که پیاز می فروخت، پیچید تو کوچه و من و دوچرخه‌ی حلاج با پیرمرد و الاغ خسته و درمانده اش شاخ‌به‌شاخ شدیم. فقط یادم می آید با صورت رفتم تو فرق سر الاغ بیچاره و بعد همه جا تاریک و سیاه شد. دو ماه دست و پایم در گچ بود و هر روز از آقاجانم پس گردنی و سیخونک نوش جان می کردم؛ چون وسیله‌ی حمل‌ونقل دوست صمیمی اش را ناکار و آقاجان که خیلی اهل رودربایستی بود، تقبل کرده بود خرج تعمیر آن دوچرخه‌ی عتیقه را بدهد. از آن به بعد حتی جرأت نکردم پیش آقاجانم اسم دوچرخه را بر زبان بیاورم، چه برسد به درخواست خریدنش.
وقتی بزرگ‌تر شدم، آن قدر کار و گیر و گرفتاری پیش آمد که دیگر نتوانستم دوچرخه خریده و به آرزویم برسم. درضمن، حالا عاشق موتورسواری شده بودم. شانس را می بینید؟ وقتی بچه بودم، پول نداشتم دوچرخه بخرم، حالا که پول خرید دوچرخه را داشتم، پول خرید موتور را نداشتم. شانس است دیگر!
وقتی به‌عنوان رزمنده به جبهه های نبرد رسیدم، دنبال فرصتی بودم كه خودم را به‌عنوان پیک فرمانده گردان یا فرمانده لشکر جا بزنم؛ چون پیک های مزبور، جملگی موتورسوار بودند، آن هم موتور پرشی مامان و قرمز رنگ. اما هر کاری می کردم، نمی شد که نمی شد و حسرت موتورسواری به دلم مانده بود. تصمیم گرفتم وقتی شهید شدم و وارد بهشت شدم، به جای حوری و خانه‌ی چند طبقه، از خدا فقط موتور بخواهم تا در بهشت خدا تک‌چرخ بزنم و دلی از عزا دربیاورم.
تازه داشت خوابم می برد که فرمانده تکانم داد و از خواب پریدم. آقارسول، فرمانده گردان گفت: «راهِ رسیدن به خط مقدم را خوب بلدی؟»
با تعجب گفتم: «بله آقارسول! هفته ای دو بار با خودتان می رویم آن جا و برمی گردیم.»
- پس پاشو برایت یک مأموریت مهم دارم.
هنوز خوابم می آمد و خسته بودم، اما نمی شد روی حرف فرمانده گردان حرف زد. خمیازه کشان رفتم بیرون، اما تا چشمم به یک موتور پرشی افتاد، خواب از سرم پرید.
باورم نمی شد. ذوق‌زده و خوش‌حال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوش‌حالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی
یک جوان رزمنده، سوار تریل بود. آقارسول گفت: «با برادر شجاعی می روی و راه را خوب نشانش می دهی و توجیه اش می کنی. قراره یکی دو شب دیگر نیروهای گردانش بیایند و خط مقدم را از ما تحویل بگیرند.»
کور از خدا چی می خواد؟ یک عینک دودی! من هم از خدا خواسته، خواستم ترک برادر شجاعی بنشینم که شجاعی پیاده شد و گفت: «بی‌زحمت شما رانندگی کنید؛ من می خواهم خوب به جاده و اطرافش نگاه کنم تا راه را یاد بگیرم.»
باورم نمی شد. ذوق‌زده و خوش‌حال سوار موتور شدم. قبلاً خوب نگاه کرده و طرز کار موتورهای تریل و پرشی را یاد گرفته بودم. هندل زدم و موتور مثل قناری شروع کرد به خواندن! انگار قند تو دلم آب می کردند. کم مانده بود از خوش‌حالی گریه کنم. شجاعی پشت سرم نشست و کمرم را گرفت. گاز موتور را گرفتم و علی از تو مدد، برو که رفتی.
تمام راه انگار داشتم پرواز می کردم. شجاعی هم یک‌نفس صحبت می کرد، اما من اصلاً متوجه حرف هایش نبودم. داشتم لذت می‌بردم و عیش می کردم. رسیدیم به خط مقدم. دشمن هم با توپ و خمپاره آمد به استقبالمان، اما من ویراژ می دادم و حرکت می‌کردم. خط مقدم را کامل به شجاعی نشان دادم. شجاعی گفت: «دیگه بس است، برگردیم.»
اما همین‌که خواستیم حرکت کنیم، یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد. شجاعی جیغ بنفشی کشید و مثل آب کش سوراخ سوراخ شد. در حقیقت اگر او نبود، من سوراخ‌سوراخ شده بودم. کمر و پشتش خیس خون شد. به‌سرعت به کمک بچه های خط مقدم، زخم هایش را پانسمان سردستی کردیم و بچه ها او را پشت سرم نشاندند و برای آن که بین راه تو چاله‌‌چوله های انفجار پرت نشود، محکم من و شجاعی را با چفیه از کمر به هم گره زدند. با هر مکافاتی بود، شجاعی را به عقب رساندم. خسته شده بودم. دو شب بود که نخوابیده بودم. لذت موتور‌سواری به جای خود، اما آدم بی خواب فقط دنبال گوشه ای می گردد تا چند ساعت بخوابد و انرژی ذخیره کند. شجاعی را تحویل درمانگاه صحرایی دادم. خواستم به سنگرم بروم و بخوابم که آقارسول با یکی دیگر آمد.
- شجاعی که مجروح شد و بردنش عقب. این برادر کمالوند، معاون دوم گردان است. ببرش خط مقدم را نشانش بده تا راه را یاد بگیرد و با موقعیت آشنا شود.
اولین روز موتورسواری من در جبهه!
دوباره سوار موتور شدیم و راه افتادیم. این بار از زور خستگی زیاد، سر کیف نبودم و موتورسواری زیاد مزه نداد. رسیدیم خط مقدم و کمالوند را خوب توجیه کردم و برگشتیم عقب، اما همین که رسیدیم به سنگرهای خودمان، یک هو کمالوند شروع کرد به عربده کشیدن و مشت و لگد بود که نثار بدن زهوار دررفته‌ی من می کرد. معلوم شد که کمالوند در عملیات قبلی موجی شده و هر چند وقت یک بار، مشکلش عود می کند و باید مدتی بستری شود تا سر حال بیاید. آقارسول دستور داد معاون سوم گردان را که اسمش ابوذر بود؛ ببرم خط مقدم. دیگر داشتم از پا در می آمدم. کم کم داشت حالم از موتورسواری به‌هم می خورد. ابوذر را سوار کردم و راه افتادیم. دیگر نگران جان خودم نبودم. دعا می کردم ابوذر چیزیش نشود و به سلامت رفته و برگردیم تا از این گرفتاری خلاص شوم. رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است.
دیگر گریه ام گرفته بود. پلک هایم داشتند بسته می شدند. از زور بی خوابی داشتم از حال می رفتم. آقارسول گفت: «چاره‌ای نیست. ببرش خط مقدم. آن جا موتور را بده خود برادر ابوذر بیاورد و خودت همان جا چند ساعت استراحت کن تا سر حال بیایی و بعد یک طوری برگرد عقب.»
قبول کردم. این بار در راه هی ابوذر را صدا می کردم و می گفتم: «برادر جان! خوب اطراف را نگاه کن. یاد گرفتی؟»
هی نگاهش می کردم که یک وقت دوباره خوابش نبرد. خدا را شکر سرحال و هوشیار بود، اما منِ بدبخت داشتم از زور خستگی و بی خوابی می مردم. از صبح تا آن ساعت که نزدیک غروب بود، موتور سواری كرده بودم و دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم به‌هم می خورد.
سرانجام به خط مقدم رسیدیم. همه جا را به ابوذر خوب نشان داده و توضیح دادم. به سنگر یکی از دوستان رسیدیم. دشمن هم داشت مثل نقل و نبات بر سرمان توپ و خمپاره می ریخت. ترمز موتور را گرفتم، پیاده شدم و به ابوذر گفتم: «برادر جان! خوب همه جا را نگاه کردی؟ یاد گرفتی؟»
رسیدیم به خط مقدم. نه ابوذر صحبت می کرد و نه من. خط را دور زدیم و برگشتیم. اما همین که به اردوگاه خودمان رسیدیم و ترمز کردیم، ابوذر تلپی افتاد پایین. آه از نهادم بلند شد. معلوم شد ابوذرخان، تمام مدت خواب بوده و اصلاً جاده و خط مقدم را زیارت نکرده است
ابوذر سر تکان داد و گفت: «خوب خوب؛ حتی با چشم بسته هم می توانم از عقبه تا این‌جا را بیایم و برگردم.»
با خوش‌حالی گفتم: «پس حالا خودت برگرد عقب. من دیگر دارم از زور بی خوابی بی‌هوش می شوم.»
ابوذر با آرامش گفت: «نمی شود.»
- چرا نمی شود؟ مگه نگفتی راه را یاد گرفتی؟ این هم موتور. تا خورشید غروب نکرده، برگرد عقب.
- آخر من موتورسواری بلد نیستم. حتی بلد نیستم دوچرخه راه ببرم.
کم مانده بود گریه کنم. این چه شانس و اقبالی بود که قسمتم شده بود؟! گفتم: «باشد. پس بیا تا صبح همین جا بمانیم، اذان صبح بر می گردیم عقب.»
- نمی‌شود. قرار است بچه های گردان دو ساعت دیگر برسند عقب. باید سریع بیاورمشان و خط را تحویل بگیریم.
دیگر کم آوردم. وقتی قرار باشد دری باز نشود، خُب بسته  می ماند و باز نمی شود. با هزار بدبختی و مصیبت سوار موتور شدم. ابوذر هم پشت سرم نشست. گاز موتور را گرفتم. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. چند بار پلک هایم بسته شد و قبل از این‌که از جاده منحرف یا موتور را چپه کنم، با جیغ و فریاد ابوذر به خود آمدم. دیگر هوش و حواس درست و حسابی برایم نمانده بود. ازبس خمیازه کشیده بودم، فکم درد می کرد. ابوذر هم فهمیده بود چه خبر است و چهارچشمی مرا می پایید كه یك وقت خوابم نبرد و کار دست هر دو ندهم. دیگر از هرچه موتور بود، نفرت داشتم. بر مخترع موتور لعنت فرستادم و تصمیم گرفتم دیگر قید موتورسواری را برای همیشه بزنم.
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیش‌تر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند
سرانجام با هر مکافاتی که بود، به مقر رسیدیم. رسیده و نرسیده از هوش رفتم. بعداً فهمیدم که ابوذر به کمک آقارسول مرا لای پتو پیچیده و آورده اند توی سنگر. دو روز تمام خوابیدم. چه خوابی؛ جایتان خالی. وقتی بعد از دو روز بیدار شدم، انگار جان دوباره ای گرفته بودم. بیش‌تر بچه ها از ماجرا با خبر شده و برایم دست گرفته بودند و به ریشم می خندیدند. من هم چیزی نمی¬گفتم تا گذشت زمان باعث شود که فراموش کنند.
آقارسول گفت: «خبر خوشی برایت دارم.»
با خوش‌حالی پرسیدم: «چه خبری؟»
- قرار شده پیک مخصوص فرمانده لشکر شوی. فرمانده فهمیده آن روز چه‌قدر سختی کشیدی و با چه مهارتی آن چند نفر را به خط مقدم برده و برگرداندی. دنبال یک پیک قابل و مطمئن می گشت. من هم تو را معرفی کردم. یک موتور بهت بدهند و... کجا داری می روی؟ چرا فرار می کنی؟ صبر کن، صبر کن!
اما من جانم را برداشتم و الفرار! دیگر از هرچه موتور و موتورسواری بود، حالم به‌هم می خورد.
نویسنده : داود امیریان

 


منبع : برگرفته از مجموعه کتب ترکش ولگرد

بخش فرهنگ پایداری تبیان

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:25 | نويسنده : صادق رئیسی |

                 

دیدم بعضی وبسایتا فقط مطلب میزارن دیگه مطالب رو جوری نمیزارن که کاربر جذب اون مطلب بشه عموما هم مطالب طولانی و خسته کننده هستند چون اکثر کاربران که وبگردی میکنن دنبال مطلب کوتاه و مفید هستند. که من سعی کردم مطالب کوتاه مفید و جذب کننده باشن


حالا یک از قسمت طنز رو براتون میزارم
 
 
این داستان بر اساس خاطرات همرزمان شهید امیر اسدی{آقایان قربانعلی صلواتیان وعلی ولی زاده} در برنامه تلویزیونی معبری به آسمان نوشته شده:
  در حین یکسری درگیریها رسیدیم به اسکله خرمشهر که در اونجا یک ساختمانی بود که فرماندهی ارتش چهارم عراق در ان مستقر بود اونجا آخرین جایی بود که عراق داشت مقاومت میکرد یک هلیکوپتر از سمت ابوشعیب با یک سبد مهمات  زیرش  بود رفت و سبدو انداخت داخل ساختمان به عنوان مهمات کمکی برای عراقی های مستقر ساختمان و برگشت و حالت هجومی گرفت تا ما600ـ700 نفری که تو اسکله بودیم روبه رگبار ببنده...
 امیر اسدی سریع یک قبضه آرپیجی برداشت یک موشکم گذاشت داخلش  آرپیجیشم آماده بود نشست و نشونه گرفت تا بزنه ¸شهید ناصر طاهری از بچه های قم اومد ¸امیرو هل داد گفت :"امیر چی کار می کنی؟"
امیر گفت :"چه طور؟"
گفت :"پشت سرت بچه ها آسیب میبینن!"
امیر نگاه کرد گفت :"راست میگی!"
تو این فاصله یک بچه ی کم سن و سال 16ـ17 ساله اومد با آرپیچی نشست هواپیمارو زد !
امیر موندو قبضه ی آرپیجی آماده ونزده.
برگشت و با یه حالتی گفت:" این اولین آرپیجی بود که می خواستیم 
بزنیم که اونم شما نذاشتی بزنیم ."
ناصر گفت :"چرا ناراحتی اینم یک جزیره  بعضی از عراقی ها در رفتن زدن به آب ¸اونجان ¸ یک دو طبقه هست حتما رفتن اونجا دارن استراحت میکنن ¸ خوب ¸ اون ساختمونو بزن !"
امیر آرپیجی رو گرفت وشلیک کرد اما موشک از ارتفاعی دو برابر پشت بام طبقه دوم از بالای ساختمان گذشت!
ما هم خندیدیم و گفتیم: "برو بابا تو هم با این آرپیجی زدنت ¸ساختمان دو طبقه رو نمی تونی بزنی !!"
تو همین حرفا بودیم که آرپیجی تو نخلستان ها پایین اومد ¸انفجار پشت انفجار بود که شروع شد !
خورده بود تو زاویه مهمات عراقی ها !
امیرم دستشو گذاشت پشتشو گفت :"ساختمان زدن که چیزی نیست مهم
اینه که آدم چشم بصیرت داشته باشه زاویه مهماتو بزنه!"
 -------------------------------------------------------------------------------------------------------
تک تیر انداز

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود. با سلاح دوربین­دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ... چه می کرد.

بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»


ترق!!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:«یاسر کجایی ؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! ! ! ...


چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی­ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»


ترق!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اکثر عملیات ها به خاطر مسائل مختلفی از در اسفندماه انجام می شد.منطقه جنوب هم گاهی شب های بسیار سردی داشت.یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع کرد.و با صدای بلند گفت :کی خسته است؟گفتیم دشمن.

صدا زد :کی ناراضیه؟بلند گفتیم دشمن

دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟ما هم با صدای بلند گفتیم دشمن


 

بعدش فرماندمون گفت : خدا خیرتون بده حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده!!! 
 
    

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

ترب می خواهی

تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :
- رشید بگوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟
- بابا از همانها که سفیده.
- هه هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

(به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان)

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 23:9 | نويسنده : صادق رئیسی |

 

                           

جانباز گرانقدر

جناب آقای ………..

 

با سلام         

                یاد   دلاور مردیهای   شما   هیچ گاه  از ذهن  مردم قدر شنا س ایران اسلامی  محو نخواهد شد ،چه آنروز که گفتید  : اگر هزار بار قطعه ، قطعه شویم دست از مبارزه با ظالم و متجاوز بر نمیداریم .

آری شما با اعتقاد قلبی  به این جمله حماسه و افتخاری آفرید که زبان  در بیان آن قاصر است . درگرامیداشت هفته دفاع مقدس همچون  گذشته   یاد  و خاطره  ایثار  گری های  شما عزیزان  را گرامی میداریم و به مقام جانبازی شما ادای احترام می کنیم ، خداوند شما را با حضرت ابوالفضل العباس   ( ع) بزرگ مظهر ایثار و جانبازی محشور نماید.

 



تاريخ : جمعه 2 تير 1391برچسب:, | 14:4 | نويسنده : صادق رئیسی |

                                              

سلام.اين پست رو كامل بخونين بعد اگر خواستين نظر بدين.نه بياين نخونينشو كامنت بذارين.پس تا آخر بخونينش شمارو ياد خوب چيزي ميندازه و مطمئن باشين يه كمكه واستون.

 

كاروان مسافران موعد همزمان با فرا رسيدن اجل معلق براي عزيمت به يك سفر خارق العاده از كليه داوطلبان و غير داوطلبان بدون ثبت نام دعوت به عمل مي آورد.

مبدا: دنياي فاني                           مقصد: ديار باقي                           سن افراد: مطرح نيست

زمان حركت: خدا ميداند              مدت سفر: بسيار طولاني            وسايل مورد نياز: دو متر پارچه سفيد


توشه راه: ايمان به خدا،ولايت ائمه اطهار عليه السلام و عمل صالح.

 

                          توجه: براي رفاه حال خود به نكات زير توجه نمائيد.


1-از آوردن مقام،ثروت،خانه و ماشين به داخل محوطه جدا خودداري فرماييد.


2-قبل از حركت،خمس،زكات و كليه حق و حقوق خود را با خدا،پيامبر و ائمه اطهار

و مردم و مخصوصا فقرا تسويه فرماييد.


3-از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس،غيبت،تهمت،دروغ و... خودداري كنيد.


4-از ارائه هرگونه خدمات روشنايي معذوريم.در صورت لزوم تا زماني كه در ديار مقصد

هستيد،نماز را فراموش نكنيد.


5-چون سفر طولاني است،حتما قبل از عزيمت از كليه دوستان ،بستگان و

مخصوصا كساني كه با ايشان قطع رابطه نموده ايد حلاليت بطلبيد.


6-اموال به جاي مانده از شما ممكن است بلاي جان شما باشد،قبل از رفتن تكليف

آن را روشن كنيد.


7-جهت سكونت براي هر نفر يك متر مربع جا شده،از آوردن همراه بپرهيزيد.


8-چنانچه كه از تنگي جا نگرانيد پاكيزه و خوش اخلاق باشيد و حرام خواري نكنيد.


9-قبل از حركت به بستگان توصيه كنيد از آوردن دسته گل هاي سنگين،سنگ

قبرهاي تجملاتي و برگزاري مراسم پر خرج پرهيز كنند.


10-از پذيرايي شايسته،از بانوان بد حجاب شديدا معذوريم.

                   

    (( براي كسب آگاهي بيشتر به قرآن و اهل بيت مراجعه نماييد))


تماس و مشاوره: رايگان،مستقيم،شبانه روزي،بدون اشغالي و بدون وقت قبلي در دسترس شماست.


درصورت نياز با شماره هاي زير تماس بگيريد:


  سوره انبياء آيه 47        سوره شوري آيه 20        سوره قلم آيه 44  

   سوره تغاين آيه 5    

                                سوره نساء آيه 45          سوره روم آيه 19


تذكر: قبل از آنكه مايه عبرت ديگران بشويد از گذشته ديگران پند بگيريد.


                      براي تمامي شما سفري آسوده آرزومنديم

       

مدير كاروان: حضرت عزرائيل



تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, | 11:34 | نويسنده : صادق رئیسی |

                                                    
                                                         

مصطفی به روایت غاده ـ 1

سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌‌‌نهایت.»

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.»

دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم می‌آید» با همه غمی که در دلش بود خنده‌اش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می‌دانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیا‌گری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا می‌شناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت می‌رفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می‌کرد و آن‌ها خرج می‌کردند، هر طور که دلشان می‌خواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ‌‌ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمی‌فهمید چرا!

نمی‌فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی‌فهمیدم چه می‌شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت.

خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعد‌ها اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم، با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در باره‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.

ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: این‌ها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید. 
 



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, | 11:1 | نويسنده : صادق رئیسی |

رهبر معظم انقلاب اسلامی در بیاناتی بعد از شهادت «علی‌اکبر شیرودی» فرمودند: او به یکی از برادران گفته بود "دعا کن شهید بشوم. از بعضی جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته." درگیری‌های سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود. شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.

به گزارش  شناخت رهبری به نقل از فارس ، خلبان شهید «علی اکبر شیرودی» از فرماندهان برجسته هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود که حماسه‌های ناب و بی‌بدلیل آفرید.

 

بسیاری از بزرگان و شهدا در وصف شیرودی سخن گفته‌اند اما کلام امام خامنه‌ای که آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند از شیرینی خاصی برخوردار است. خصوصاً اینکه تأکید می‌کنند، او نخستین نظامی بود که در نماز به او اقتدا کرده‌اند. آنچه در ادامه می‌آید بازخوانی این سخنان است در ایام سالگرد شهادت شهید قهرمان، شیرودی.

*همیشه آماده شهادت بود

در هفته گذشته، ما دو عنصر عزیز، دو قهرمان، دو سرباز اسلام را از دست دادیم. دو جوانی که در راه خدا، مدت‌های مدید با قاطعیت و با ایمان کامل جنگیده بودند. یکی سروان شهید، افسر هوانیروز شیرودی، یکی دیگر سرگرد ادبیان.

این دو نظامی مسلمان، برای ما خیلی حرف‌ها دارند. وجود این‌گونه عناصر در ارتش جمهوری اسلامی، خیلی معنا دارد. مردم نمی‌دانند عناصر مؤمن و مکتبی ارتش چه می‌کنند و چگونه عناصری هستند، این دو قهرمان، در راه خدا جنگیدند و شهید شدند.

سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمی‌اش و از روحانیون متعهد در کرمانشاه است، گفته بود "فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم، زیرا می‌دانم که باید شهید بشوم."

این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی. گفته بود "نه! سرهنگ کشوری را خواب دیدم. به من گفت، شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفته‌ام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی. لذا می‌دانم رفتنی هستم."

به یکی از برادران گفته بود "دعا کن شهید بشوم. از بعضی جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته." درگیری‌های سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود. شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.

می‌گفت "قبل از جنگ، برای من خاک هیچ ارزشی نداشت و همیشه می‌گفتم هیچ‌وقت برای خاک نخواهم جنگید، اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این منطقه با خون شهدایی مانند سهیلیان، کشوری و امثال اینها آغشته شده و آنها سربازان اسلام بودند و فقط برای اسلام و در اختیار و تحت فرمان امام می‌جنگیدند. آنها برای امام والاترین و بیشترین ارزش را قایل بودند و می‌گفتند، حاضریم طبق دستور امام فرزندان‌مان را برای پیروزی این انقلاب قربانی کنیم."



تاريخ : یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, | 12:53 | نويسنده : صادق رئیسی |

به گزارش خبرنگار مهر، برای رفتن تا منزل جانبازی که عنوان "جانباز 100 درصد" را یدک می کشد باید با پای دل رفت، پایی که سکوت نمی شناسد و بی محابا می رود تا بداند و بگوید. شاید هفته و روز زن بهانه بود برای گفتن از احساسی که در عمق جان یک زن رخنه کرده است، احساسی که بی اندازه دوستش دارد و همین احساس هزاران علامت سوال را در ذهنمان کاشته است.

با پای دل می رویم و مهمان صاحبخانه ای می شویم که رد عبور فرشتگان را می شود در خانه اش پیدا کرد. قدم که می گذاریم احساس عجیبی به ما می گوید که اینجا حس غریبی دارد! حسی به اندازه همین جمله گنگ و مبهم.

 

اینجا شهید زنده ای به آسمان خیره شده است...

اینجا شهید زنده ای روی تخت دراز کشیده و به آسمان خیره شده است و با نگاهش نجوا می کند، جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" سه سال است در حالت کما همینطور خیره به سقف اتاق می نگرد و انگار در عمق نگاهش چیزی است که مسحورمان می کند! نه تنها ما را بلکه هر کسی را که اینجا قدم گذاشته و جادو شده است.

می گویند هر روز از هر جای ایران دوستان و آشنایانی به نیت زیارت "شهید زنده" می آیند! جانبازی که رد گلوله گروهک ملعون ریگی را می توان روی پیشانی اش گرفت، "نور خدا" شهید پاسداشت کیان مملکت است، شهید حفظ خاکی که برایمان بیش از همه دنیای خاکی می ارزد!

زهرا سادات دختر کوچک سید نورخدا می گوید که پدرش سه سال و دو ماه و 10 روز است که به آسمان خیره شده و انگار منتظر است! دخترک شماره روزهای انتظار پدرش را خوب می داند و حتی ساعت هایش را هم شمرده است.

تنها 10 سال سن دارد و قرار است بعد از سه سال چراغ شادی را امشب در دهمین سالگرد تولدش در خانه نورانی "سید" روشن کند، می گوید این تولد، تولد 10 سالگی او نیست، تولد نویدی است که دکتر برای یک بار دیگر "زهرا" گفتن سید نورخدا به آنها داده و بی اندازه خوشحالشان کرده است.

خیلی! شمردنی نیست!

تا آمدن خانم حافظی همسر "سید نورخدا" با زهرا سادات گپ می زنیم و او هم از همکلاسی هایش می گوید که گاهی برای دیدن "بابایی" به خانه شان می آیند، کمی از معدلش می گوید و اینکه هر سال شاگرد اول می شود. از اینکه سه سال انتظار بابا را چطور تاب آورده است و اینکه چطور به مادر کمک می کند تا نیازهای بابا را برطرف کنند.

خلاصه دخترک حرفهای گفتنی زیادی دارد ولی مادرش با سینی چایی که مقابلمان می گذارد رشته کلام را به دست می گیرد تا جواب سوالی را که از زهرا سادات پرسیده ام خودش بدهد و با نگاه گرمش می گوید: هر اتفاقی برای "سید" بیفتد ما دوستش داریم، حتی هر روز بیشتر از روز گذشته! و زهراسادات با تکان دادن سرش حرف مادر را تایید می کند.

می گویم زهرا جان حالا جواب سوال را خودت بگو، بابا را چقدر دوست داری و دخترک جواب می دهد: خیلی! شمردنی نیست! و جوابش دقایقی سکوت را مهمان فضای اتاق می کند.

از زن جوان که به زحمت 37 سالش تمام شده است می خواهم قصه زندگی اش را با "سید نورخدا" بگوید تا با سکوت معناداری مرور کند روزهای قشنگی را که هر شب شاید در ذهنش به آنها می اندیشد.

یک قصه تمام نشدنی...

 

 می گوید همه زندگی ما قصه است، یک قصه تمام نشدنی که دوست ندارم تمام شود. از جوابش شگفت زده می شوم، انگار که قرار نبوده چنین جوابی بشنوم با تعجب می پرسم دوست ندارید تمام شود؟ و با همان نگاه مصمم می گوید نه! شوهرش را همینطوری روی تخت، بدون حتی یک واکنش، یک کلمه، یک نگاه معنادار و حتی یک صدا یا آوای با مفهوم دوست دارد و همین شگفت زده ام می کند!

می گوید غریبه ها از شهرهای دور و نزدیک برای دقیقه ای با "سید نورخدا" بودن به اینجا می آیند تا از اتاقی که فرشته ها قدم هایشان را آنجا می گذارند بی نصیب نمانند و من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم که همه روزم اینجا شب می شود و شبم به سپیده پیوند می خورد.

از 14 سال زندگی مشترک با "سید" حرفها دارد، ولی همه 11 سال یک طرف و سه سال و دو ماه و 10 روز آخرش یک طرف! می گوید من از 17 اسفندماه سال 87 یک بار دیگر متولد شده ام، همزمان با بهشتی شدن سید نورخدا من هم اوج گرفتم تا توفیق پرستاری "شهید زنده" را داشته باشم.

سید دلم را برد!

از روز آشنایی با "سید" می پرسم و با صورت گل انداخته می گوید که برای اولین بار در روز خواستگاری او را دیده و همان روز هم عاشقش شده است! وقتی از عشقش حرف می زند به مانند همه زنان محجوب و با حیای لرستانی صدایش می لرزد و صورتش سرخ و سفید می شود و می گوید: سید دلم را برد!

کمی تامل می کند و حرفهایش را به روز جانباز شدن سید پیوند می زند. می گوید همه چیز در عملیات کمین در شرق زاهدان و در نبرد با گروهک ریگی اتفاق افتاد. می گوید "سید" مرخصی داشته و قرار بوده همان روز برگردد ولی نوبت مرخصی اش را به همکارش می دهد تا توفیق حضور داشته باشد. می گوید اگر این مقاومت نبود شاید فاجعه ای رخ می داد، شاید!

پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام...

 

 زن جوان تند و تند حرف می زند و من فقط گوش می کنم، گاهی آنقدر محو حرفهایش می شوم که نمی توانم کلمه ای بنویسم. می گوید "نمی دانی خون سید چه ها کرده است"، می گوید "شیرین ترین روزهای زندگی ام را سپری می کنم"، می گوید " من پیش کسی هستم که ایمان دارم بهشتی می شود و چقدر خداوند به من لطف داشته که پرستار یکی از اهالی بهشت شده ام"، می گوید...

در نگاهش غرور خاصی است که بی اندازه مجذوبم می کند، غروری که زندگی در کنار یک مرد بهشتی و یک شهید زنده به او داده و این احساس تمام روحش را تسخیر کرده است.

با مکث خاصی سوالم را مزمزه می کنم و می پرسم "خسته نمی شوی؟" می گوید از چه؟ با کمی تامل انگار که نمی دانم حرفم را چطور در قالب کلمات بیاورم با شرمندگی در چشمانش نگاه می کنم و از نگاهم منظورم را می خواند و می گوید: نه!

پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

سریع پی سوالم را می گیرم و می پرسم تا به حال از خدا گلایه کرده ای که "حقت این نبوده است؟" و بازهم جوابش سوالم را شرمنده می کند و می گوید: این تمام حق من از زندگی بوده است، پرستاری فرزند زهرا(س) سهم کمی نیست!

انگار که احساس می کند حرفش را شعار پنداشته ام پی حرف هایش را می گیرد و می گوید: اینها که می گویم شعار نیست، واقعیت زندگی من است، واقعیت همه سه سال و 2 ماه و 10 روز زندگی با یک "شهید زنده"!

احساس زنی که سالهاست همسرش بدون واکنشی روی تخت دراز کشیده و خیره مانده همه وجودم را مبهوت کرده است. زن جوان که انگار استیصال مرا دریافته حرف هایش را ادامه می دهد و می گوید: من فقط از "سید" دو سوال دارم، یکی اینکه آیا از من راضی است و دوم اینکه مرا هم پیش مادرش زهرا(س) شفاعت می کند؟

می ترسم کم بیاورم!

می گویم برای شفای "سید" دعا می کنی؟ و بازهم جواب عجیب زن جوان که "سید به دعای من احتیاج ندارد، خدا خودش به سید شفا داده است..."

می گوید که گاهی برای "سید" و خوشبختی شان اسفند دود می کند، می ترسد این خوشبختی تمام شود و با لبخندی می گوید همه به زندگی ما غبطه می خورند! می گوید همیشه در زندگی مان "تک" بوده ایم و حالا هم در همه دنیا "تک" هستیم.

از او راجع به ترس ها و واهمه هایش می پرسم، آرام می گوید: می ترسم کم بیاورم! قبل از دعا کردن برای هر چیزی داخل پرانتز به خدا می گویم به من توانی بده که در این مسیر ثابت قدم باشم.

روی پیشانی "سید نورخدا" بوسه می زند و می گوید روزی هزار بار پیشانی "سید" را بوسه باران می کنم، اینجا رد گلوله ای است که خانواده ما را بهشتی کرد!

یک زن دیگر متولد شده است!

کبری حافظی همسر جانباز 100 درصد "سید نورخدا موسوی منفرد" معلم است ولی به خاطر همسرش مرخصی گرفته و کلاس درس را رها کرده است. خودش می گوید کلاس درس من اینجاست، من اینجا امتحان پس می دهم و به جای معلمی پرستارم!

از تحمل و صبرش می پرسم و می گوید که قبل از جانباز شدن "سید نورخدا" خیلی روحیه حساس و عاطفی داشته است. می گوید وقتی سید سرما می خورد برایش تب می کردم! کمی مکث می کند و ادامه می دهد: ولی انگار آن زن حساس و کم تحمل تمام شده و یک زن دیگر متولد شده است!

از آرزوهایش سوال می کنم و با خوشحالی تمام از در آستانه تحقق قرار گرفتن آرزوی دیدار با مولایش حضرت آیت الله خامنه ای می گوید. با ذوق زدگی خاصی می گوید که موافقت شده که به همراه بچه هایش به دیدار رهبری بروند تا یکی از آرزوهایش رنگ واقعیت بگیرد.

آیا این منم!؟

می گویم راستی خانم حافظی چطور با سید ارتباط می گیری وقتی نه می تواند حرفی بزند و نه واکنشی و نه حتی نگاهی؟ انگار که از حرفم خوشش نمی آید، می گوید: من آنقدر به سید نزدیکم که نیازی به حرف یا کلامی نیست. وقتی تشنه می شوم احساس می کنم سید تشنه است و وقتی کمی آب روی لبهایش می ریزم عطش خودم هم رفع می شود!

می گوید سید در کما قرار دارد ولی همه احساسش را احساس می کنم. انتظار ندارد من احساسش را درک کنم برای همین حرف هایش را با این جملات تمام می کند: کسی نمی داند سید چه کرده است با دل من!گاهی وقتها به خودم نگاه می کنم و می گویم آیا این منم!؟

جز سکوت در مقابل حرفهای این بانوی صبر و ایثار چیز دیگری در ذهن قلمم نمی گنجد، احساسش همه وجودم را پر کرده ولی انگار حرفهایش را جز خودش کس دیگری نمی تواند درک کند، برای همین مهر سکوت بر لبهایم می زنم تا او بگوید و بگوید و بگوید و حرفهایش همین گزارش شود.

برای رفتن از جایگاه فرشتگان و جایی که یک "شهید زنده" روی تخت به چشمان آسمان خیره مانده است پاهایم یاری نمی کند، انگار همان حس غریب همه وجودم را مسحور کرده است، اینجا جادویی به وسعت نگاه یک شهید جاریست، با وضو وارد شوید.


 



تاريخ : یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, | 12:38 | نويسنده : صادق رئیسی |


با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـى , پـس بنگـر که چگـونه اى.
"صبر را بالش کن و فقر را درآغوش گیر و شهوات را ترک کن و با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـی، پـس بنگـر چگـونه اى." امام جواد(ع)


خداوندا شرمگینیم که دیوار صبرهامان به قدر مهربانی ات بلند نیست
از فقر گریزانیم و در پی ثروت هراسان و بی امان می دویم
شهوت ها را راه می دهیم به قلب ها مان
و حکمرانی می کند نفسمان بر ما
خدایا شرمگینیم که خود را از تو پنهان می بینیم
شرمگینیم که گاهی تو را نمی بینیم
آینه ای به شفافی وجودت مقابلمان قرار ده تا بودنمان را در آن نظاره کنیم
چرا که شرمگینیم از اینگونه بودن

***

سه چيز است كه بنده را به رضوان الهي مي رساند: زيادي استغفار، نرم خویي ،صدقه بسيار دادن.امام جواد (ع)

دایم در گناهیم و غرق غفلت
پرخاشگریم و گستاخ
ما را از مهربانی تو نشانی نیست پروردگارا !
ما را از بخشش تو کجاست نشان ؟
وقتی از بخشش سلامی حتی دریغ می کنیم در حق یکدیگر


***

همواره به تاخير انداختن كارها، سرگرداني است. امام جواد( ع)


سرگردانیم و قرار نمی گیریم
خوبی ها را به تاخیر می اندازیم و در بدی ها تعجیل می کنیم
سرگردانیم و عجول
پرودرگارا ! دورمان کن از هر چه نشانی از شیطان دارد

 

 


***با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـى , پـس بنگـر که چگـونه اى.

"صبر را بالش کن و فقر را درآغوش گیر و شهوات را ترک کن و با هواى نفس و مخـالفت کـن و بـدان که از دیـده خـدا پنهان نیستـی، پـس بنگـر که چگـونه اى." امام جواد(ع)


خداوندا شرمگینیم که دیوار صبرهامان به قدر مهربانی ات بلند نیست
از فقر گریزانیم و در پی ثروت هراسان و بی امان می دویم
شهوت ها را راه می دهیم به قلب ها مان
و حکمرانی می کند نفسمان بر ما
خدایا شرمگینیم که خود را از تو پنهان می بینیم
شرمگینیم که گاهی تو را نمی بینیم
آینه ای به شفافی وجودت مقابلمان قرار ده تا بودنمان را در آن نظاره کنیم
چرا که شرمگینیم از اینگونه بودن

***

سه چيز است كه بنده را به رضوان الهي مي رساند: زيادي استغفار، نرم خویي ،صدقه بسيار دادن.امام جواد (ع)

دایم در گناهیم و غرق غفلت
پرخاشگریم و گستاخ
ما را از مهربانی تو نشانی نیست پروردگارا !
ما را از بخشش تو کجاست نشان ؟
وقتی از بخشش سلامی حتی دریغ می کنیم در حق یکدیگر


***

همواره به تاخير انداختن كارها، سرگرداني است. امام جواد( ع)


سرگردانیم و قرار نمی گیریم
خوبی ها را به تاخیر می اندازیم و در بدی ها تعجیل می کنیم
سرگردانیم و عجول
پرودرگارا ! دورمان کن از هر چه نشانی از شیطان دارد

 

 


***

 



تاريخ : پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, | 11:54 | نويسنده : صادق رئیسی |